آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

تخت و کمد آقا آرمان

امروز بابایی تخت و کمد شما رو که سفارش داده بودیم آوردن خونه هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا  البته من وشما که مشهدیم خونه مامان شهناز نیستیم که عکساشو بزارم براتون ایشالله که وقتی رفتیم ایلام و اتاقتون رو چیدیم عکساشو میزاریم. فک کنم شما تنها نی نی هستی که بعد یه عالمه که از تولدتون میگذره تازه براتون اتاق میچینیم .عجب مامانی و بابایی تنبلی داری ببخشید عسل مامان . گفتیم خودتون هم بیاین و تو چیدمان اتاقتون نظر بدین آقای مهندس ههههههههههه . دیگه چی کار میشه کرد پسملمون نظراتش از همون اول مهمه دیگه :))))))))))))))))))))))))))) بابایی جونم خسته نباشی با عمو علی همه وسایلمونو آوردی بالا ایشالله واسه نی نی خاله لیلا جونو عمو علی ...
29 ارديبهشت 1391

دلنوشته های مامانی

امروز پسر گلم 26 روزه شد عزیز دل مامانی هر روز که میگذره عسلم ناناز تر میشه قربونش بره مامانیش ولی مامانی از الان غصش گرفته وقتی با آرمان طلا تنها میشه چی کار کنه اونم توی یه شهر کوچیک غریب که هیچ امکاناتی هم نداره تازه بابایی هم خیلی شبا نیست همش میترسم اگه فندق مامان یه شب که باباییش نیست حالش بد بشه پیش کی برم از کی کمک بخوام. میدونم خیلی ها میگن خدا بزرگه میدونم ولی میترسم واسه همین گفتم اینجا بنویسم شاید یه کم از نگرانیم کمتر شه  ...
29 ارديبهشت 1391

23 روزگی آرمان

امروز آرمانی مامان 23 روزه شد دیگه کلی دلش واسه بابا عباسش تنگ شده. بابا جونی کی از سر کارت برمیگردی تا ببینمت؟؟؟؟؟؟؟ اینجا من شدم مرد مامانی هههههههه کلی واسه مامانی لبخند میزنم کلی پسمل خوبی شدم شبا دیگه بهتر میخوابم پا میشم شیرمو میخورم باد گلومرو هم میزنم دوباره مثل یه آقا میخوابم کلی مرد شدم دیگه .   ...
26 ارديبهشت 1391

20 روزگی آرمان

امروز آرمان جیگرم بیست روزش شد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا امروز روز تولد حضرت فاطمه (س) و روز زن هم هست که با بیست روزگی پسملیم یکی شده خیلی خوشحالم واسه پسرم و به همه مامان ها به مامانای قلمبه وبه مامانای شکفته خلاصه اونایی که آرزوی مامان شدن دارن اونایی که توفکر مامان شدن هستن خلاصه به همگی تبریک میگم و امیدوارم همیشه ایام به کامشون باشه. دیشب آقا آرمان حسابی از خجالت مامانی و مامان شهنازش در اومده بود تا خود صبح بچم نخوابید فکر کنم میخواست یه کادوی حسابی به مامانش بده هههههههههه و بگه که مامان شدن به این راحتی ها هم نیست . ولی هر چی باشه قبولش داریم خلاصه مامان شدن این چیزا روهم داره دیگه .   ...
24 ارديبهشت 1391

19 روزگی آرمان جوووووون

سلام به همگی مخصوصا بابا عباس که دیگه دلمون واسه دیدنش یه ریزه شده . بابا جونی دلم واست تنگولیده. دیشب کلی پسر خوبی بودیم بعد از اینکه شربت بد مزه کولیک ایزو خوردیم تا خود صبح خوابیدیم البته 2 بار واسه شیر بیدار شدیم اما دوباره خوابیدیم دیگه بابا جونم حسابی مرد شدم  امروز که مامانی چند دقیقه ای تنهامون گذاشت وقتی برگشت دید که ما خودمون تنهایی دمر خوابیدیم . ما اینیم دیگه هههههههههههه. تازشم وقتی باهامون صحبت میکنن یاد گرفتیم بهشون لبخند بزنیم البته خیلی هم لبخند نمیزنیم آخه پر رو میشن تازشم چشممون میکنن واسه همین هر وقت دلمون بخواد بهشون میخندیم . بعدشم که یه عالمه رو مامان شهنازو مامانی کار خرابی کردیم . دلشون هم بخواد ما رو کمتر کسی...
22 ارديبهشت 1391

اولین هدیه مامانی به آرمان کوچولو

سلام به پسمل گلم و همه دوست جونیایی که این بلاگ رو میخونن. خوش اومدین از اون روزی که مامانی فهمید شما تو دلشی میخواست که واستون یه وبلاگ بنویسه و خاطرات شما رو از همون روز اول توش بنویسه  تا شما همیشه بخونینش .آخه مامانی و بابایی کلی آرزو ها واستون دارن تا شما بشی آرمان و آرزویی کلی آدم دیگه .ولی خوب وقتی شما تو دل مامانی بودی مامانی یه گوچولو حالش زیاد خوب نبود نمیتونست زیاد بشینه پشت کامپیوتر   ببخشید دیگه مامانیتون یه خورده تنبل تشریف دارن واسه همین امروز که شما 16 روزه شدی اینا رو واست مینویسه تا واستون بشه اولین هدیه مامانی به آقا آرمان امیدوارم شما خوشتون بیاد آقا آرمان گلم  میخوام بدونی که وقتی شما تو دل مامانی...
22 ارديبهشت 1391

17 روزگی آرمان طلا

آرمان گلم امروز 17 روزشه . البته نمیدودنم چرا تاریخشو تو نی نی بلاگ اشتباه زده بیست روز نتونستم درستش کنم.  دیشب آرمان گلی از تون شب های خاطره انگیز واسه مامانی و مامان شهنازش درست کرده بود آخه پسملم همش بیدار بود هی نق میزد گریه میکرد کلی مامانشو کلافه کرده بود . قربونش برم از این که بیدار باشم کلافه نمیشم از این کلافه شده بودم که نمیدونستم نفسمو چطور میشه آروم کرد که کمتر زجر بکشه کلی دل مامانی واستون آب شد .  صبح هم که دیگه مامانی خوابش برده بود مامان شهناز میگفت توی خواب همش نفس نفس میزدی واسه همین سریع بردیمتون بیمارستان محل تولدتون خاله مهدیه جون هم اومدن . البته وقت چکابتون هم بود. خانوم دکتر نیگاتون کرد کلی واستون ذوق ک...
20 ارديبهشت 1391